سال ۹۵ بود. در آستانهی ۳۰ سالگی بودم و به دههی چهارم زندگی پهلو میزدم. معلم مدرسه غیرانتفاعی بودم. به بچههای پیشدبستانی تا کلاس ششم کامپیوتر یاد میدادم.
یه روز ناخواسته، بدون این که حواسم باشه، به یکی از بچهها گفتم: «پسرم».
دلم هری ریخت. اولین بار بود کسی رو پسرم صدا میزدم. احساس کردم اولین قدمهام توی مسیر پیر شدن رو دارم برمیدارم.
اون روز موهای سفید شقیقههام، سفیدتر به نظرم اومدند. انگار که آینه هم داشت دهنکجی میکرد. جلوی آیینه این بیت فردوسی از ذهنم گذشت:
مرا برف باریده بر پرّ زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ
اون پسربچه، همون موقع رفت، ولی من هنوز اونجا موندم و بهش فکر میکنم.